تمامش کن

شهرام جهانبازی
shahramblog@yahoo.com

یا حق

نام داستان :"تمامش کن"

من آدم خرافاتی نیستم و معتقد بوده‌ام ؛ بودن و نبودن چاقو،برای جن‌ها، هیچ تفاوتی نمی‌کند.ولی تجربیاتی که داشته‌ام باعث شده به این حرف عامیانه که جن‌ها از چاقو می‌ترسند ایمان بیاورم.

البته یک مورد استثناء باعث شده کمی گیج شوم ولی اینقدر این مسئله را با آزمون و خطا آزمایش کرده‌ام که جای شبهه‌ای باقی نمی‌ماند- مخصوصا حالا.نمی‌دانم. کاش من هم مثل هم محله‌ای‌هایم یک گیلاس از اکسیر یونسکو پیره ، بالا انداخته بودم و تا آخر عمر راحت زندگیم را می‌کردم.شاید اگر کمی فکر کنم بتوانم توجیهی پیدا کنم ؛ برای یکی از آن شب‌هایی که جن‌ها به سراغم آمدند و در دست یکی‌شان همان چاقوی دسته قرمزی بود که معمولا موقع خواب بالای سرم می‌گذاشتم.

نگفته پیداست که من آن شب چاقو را بالای سرم نگذاشته بودم_برای امتحان_ ولی قابل توجیه نبود که جن‌ها با همان چاقو به من حمله کنند_بدون آنکه از آن بترسند.

بعد از آن شب فکر کردم شاید جن‌ها از چاقو،اسفند و نمک ،هر سه با هم ، هراس دارند و چاقو به تنهایی قدرتی ندارد؛ ولی تجربه ثابت کرد چاقو عنصر اصلی‌ست.نمی دانم باید خجالت بکشم و یا کشفم را با افتخار فریاد بزنم . ولی اینکه یک فرد تحصیل کرده ،مثل مردم عادی ،بگوید جن ها از چاقو می‌ترسند، به نظر غیر معقول می نماید.البته من نمی خواهم در اینجا این حرف عوامانه را اثبات کنم و به هر حال هر کسی هم ، در زندگی ،خواه نا خواه با اجنه برخورد داشته ،ولی جریان من یک تفاوت فاحش دارد.البته پری باکره هم در این ماجرا بی‌نقش _ شاید بهتر است بگویم بی تقصیر_ نبوده است.جریان از یکی از آن شب‌هایی که اتفاقا باران نمی‌بارید و مهتاب هم در آسمان بود و ستاره‌ها ابدا سوسو نمی‌زدند شروع می‌شود.جالب اینکه، آن وقت شب ،چراغ خانه‌ی آقای کرگدن هم روشن بود(خانواده بی آزاری هستند).شاید یکی از همین جن‌ها داشته همین ماجرایی که برای من تعریف کردند را برای او و خانواده‌اش تعریف می‌کرده .البته مطمئنا یک جن دختر حشری به سراغش نرفته بوده .

از آنجا که همان طور که می‌دانید جن ها عادت دارندموقع حرف زدن با آدم‌ها با حرکاتی خاص دور آدم بچرخند؛ و معمولا خیلی نزدیک به آدم و به نرمی این کار را می کنند؛ هر وقت نوک پستان‌های لخت جن دختر، به بدنم می‌خورد دختر جریانی که تعریف می‌کرد را فراموش می‌کرد و می‌خواست …

هر چند به خاطر اینکه به قول خودش خطر فاش کردن اسرار را به جان خریده بود و این ماجرای سری رابرای من تعریف کرده بود من هم آخر سر نگذاشتم دست خالی برود. حتی جای تیر شهاب‌هایی که از نگهبانان چاه خورده بود را نشانم داد؛ ولی راستش از آنجا که حس شهوت تند و عطر ملایم موهایش مرا یاد رویا می‌انداخت از بودن با او لذت بردم و حتی در دل آرزو کردم که کاش هر شب جمعه به سراغم بیاید.در اوج لذت با همان حالتی اسمم را صدا می‌زد که رویا صدایم می‌زد.تنها تفاوتش این بود که دیگر نمی‌پرسید اگر من مُردم تو چکار می‌کنی.من هم انگشتم را می گذاشتم روی لبهایش تا حرفش را قطع کنم و بعد با آن دستم گوشش را می‌گرفتم ؛یک اخم ساختگی می‌کردم و لب‌هایم که نزدیک لب‌هایش می‌رسید انگشتم را بر می‌داشتم.یادم که می‌آید ،خنده ام می‌گیرد که با چه تحکمی چاقوی دسته قرمزم را توی دستم می‌فشردم و می‌گفتم رویا اگر روزی بلایی سرت بیاید با همین قلبم را تکه تکه می‌کنم.خنده‌ام میگیرد .یک خنده‌ی عصبی.تمام این کارها و حرف‌ها ،ادا و اطوار بود.راستش بعد از اینکه رويا را کشتم ،عاشقش شدم.آخر، بعد از اینکه مُرد فهمیدم که واقعا عاشقم بوده و او هم مثل من ادا در نمی‌آورد.البته شاید حق داشتم چون پری باکره باعث شده بود من به ناباوری عشق برسم و دیگر به هیچ کس اعتماد نکنم.

گفتم: پری پاکی و صداقتت را با یک دنیا عوض نمی کنم . من تمام وجودم مال توست.

اشک‌هایش را موقعی که می‌خواستم برای اولین بار با او همبستر شوم، هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.گفتم: پری اگر آمادگیش را نداری می گذاریم برای یک شب دیگر.ولی گردنش را کج کرد، صدای گریه‌اش برید و به زحمت و با نهایت عصمت گفت: نه؛ فردا شب هم مثل امشب؛ تمامش کن.

از دوران کودکیم تنها جمله‌ای که مثل يک خاطره تمام ناشدنی به یادم مانده همین جمله‌ی تمامش کن است.

مثل یک ورد، مثل چهار قل که پدرم هر روز غروب ،بلند بلند می خواند؛ مادرم شبی هزار بار فریاد می‌زد: تمامش کن؛بکُش تمامم کن .و پدرم با شلاقی که به زردی خوشه‌های گندم بود محکم‌تر به سر و بدنش می زد.از آن وقتی که توانستم صداها را تشخیص بدهم تا چند ماه بعد که پدرم با چاقوی دسته قرمزش به چادر کولی‌ها ی دو رگه رفت و سحر، تنها چاقوی خون آلودش را برگرداندند یادم نمی آید هیچ وقت مرا پسرم که هیچ، حتی به اسم صدا بزند.

این طور که من بعدها فهمیدم شلاق خوردن مادرم درست از صبح روزی شروع شد که پدرم ناگهانی و بعد چند سال از مسافرت بی فایده‌اش برای پیدا کردن پدر واقعی‌اش برگشت.یعنی از صبح روزی که شب قبلش مادرم با مادر شوهرش دعوایش شد و قهر کرد.بله .همان طور که مردم ده می گویند از صبحی که شب قبلش مادرم به بهانه‌ی قهر شب را در چادر رییس کولی‌ها گذراند.

کولی‌ها ی دو رگه اسم با مسمی و مناسبی برای این جماعت است.موجوداتی که هر دسته‌شان به خاطر برهم زدن نظم طبیعت ،خصوصیات عجیب خاص و غیر طبیعی خودشان را دارند، ولی در یک چیز مشترک هستند؛دورگه بودن.خصوصیاتشان بسته به این است که از اختلاط کدام دو دسته از انسان‌ها، تیتان ها، جن ها ،ا نس‌ها ،سایکلوپ‌ها، پری‌ها و هزاران موجود مرموز دیگر به وجود آمده باشند.برای من جالب‌ترین دسته، دسته ی کوچکی شد که بعدها به وجودشان پی بردم.دسته ای که همه مادینه هستند و از جنی که خودش را جای انسان جا زده بود و دختر باکره ای که از آسمان آمده بود، به وجود آمده‌اند.آنها هم مثل مادرشان همیشه باکره باقی می‌مانند ولی برخلاف او هرجایی‌ترین و بدنام‌ترین دختران تمام عوالم هستند وخصوصیت دایم الباکرگیشان اسباب فریب موجودات ساده لوح شده است و تنها دسته‌ای هستند که بعد از مرگ آنها را در چاه مردگان نمی‌اندازند.چون یک جسد از آنها کافی‌ست تا چاه پر شود.همیشه برایم سئوال بوده که چرا چاه مردگان که تمام موجودات عوالم حتی سپیدارها و صنوبرها ،مردگانشان را درون آن می‌اندازند، پر نمی‌شود.بعد از پی بردن به این رازکه چاه، یک چشمه اسیدی زیر زمینی دارد که مردگان درون آن تغییر قالب داده می‌شوند و بعد از پاک شدن حافظه‌شان به زندگی برمی گردند ؛علتش را فهمیدم.بیچاره مادرم را که با آنکه انسان بود و شجره نامه‌اش به حوا می‌رسید در آن چاه نینداختند و بدنش را به همراه قلبی که با چاقوی دسته قرمز پدرم ،تکه تکه اش کرده بود، به کرکس‌های بدون مخرج دادند.از مادرم که هیچ چیز به من و یا چرخه‌ی عالم نرسید ولی از پدرم چاقوی دسته قرمزش به من ارث رسید.هر چند جادوگر ده همیشه می‌گفت از پدرت که خیری بهت نرسید ولی مادرت خوب ارثی برایت گذاشت.بعد لپهایش را باد می‌کرد، چشمهایش را چپکی می‌کرد و از دهانش صدای طبل در می‌آورد.دوب .دو دو دوب دوب و بعد یک خنده‌ی جادو منشانه می‌کرد و دور می‌شد؛همین طور که دور می‌شد صدای طبل در می‌آورد.دوب ،دو دو دوب دوب .دوب ،دو دو دوب ،دوب.صدای خنده هم با صدای طبل به هم آمیخته . مثل اینکه جمعیت زیادی هستند .چاقوی دسته قرمزم همه را فراری خواهد داد.با دیدن چاقو توی دستم بعضی از بزرگان کولی‌ها عصبانی شدند شاید هم ترسیدند، ولی چند نفر دیگر آرام‌شان کردند .یک سرخپوست قوی بنیه جوان ،که به جای شاخ دوتا شلاق آويزان دراز به زردی خوشه های گندم، از کله اش بیرون زده بود، جلو آمد و تعظیم کرد .

اینکه من باید رییس کولی‌های دورگه می‌شدم برایم غیرمنتظره بود .ولی از آن شب زندگی من تغییر کرد .از شبی که رییس کولی‌ها شدم نه؛از شبی که جن دختری که هر شب جمعه به من سرمی‌زد، یک انسان خدا زایید که در دم ،مادرش را بلعید و به کوه المپ فرار کرد.آن شب ،جن‌ها به سراغم آمدند و با چاقوی دسته قرمزم به من حمله کردند. بعد از اینکه مرا کشتند، درون چاهم نینداختند و به بالای این کوه سنگی آوردندم و رهایم کردند .هیچ کرکسی هم به سراغم نمی‌آید وحتی جن‌ها هم که کارشان پرسه زدن در چاه‌های عمیق و قله‌ی کوه‌های بلند است؛ تا سر از اسرار خدایان در بیاورند؛ هر وقت نزدیک من می‌رسند و چشم‌شان می‌خورد به چاقوی دسته قرمز بالای سرم، فرارمی‌کنند.

بهمن ماه ۸۴

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33790< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي